علی

ساخت وبلاگ
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر کآتش از لطف او روضه نیلوفریست چون رخ گلزار او هست چراگاه روح روح از آن لاله زار آه که چون پروریست مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت آن گهری را که بحر در نظرش سرسریست 469 ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست در دل اگر تنگیست تنگ شکرهای اوست ور سفری در دلست جز بر دلدار نیست ای که تو بی غم نه ای می کن دفع غمش شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست 470 ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست در شکرینه یقین سرکه انکار نیست گر چه تو خون خواره ای رهزن و عیاره ای قبله ما غیر آن دلبر عیار نیست کان شکرهاست او مستی سرهاست او ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست هر که دلی داشتست بنده دلبر شدست هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست گل چه کند شانه را چونک ورا موی نیست پود چه کار آیدش آنک ورا تار نیست با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان نار نماید در او جز گل و گلزار نیست ای غم از این جا برو ور نه سرت شد گرو رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست ای غم پرخار رو در دل غمخوار رو نقل بخیلانه ات طعمه خمار نیست دره غین تو تنگ میمت از آن تنگتر تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست ای غم شادی شکن پر شکرست این دهن کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست 471 پیش چنین ماه رو گیج شدن واجبست عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست هست ز چنگ غمش گوش مرا کش مکش هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب مردمک دیده را چاه ذقن واجبست دلبر چون ماه را هر چه کند می رسد عاشق درگاه را خلق حسن واجبست طره خویش ای نگار خوش به کف من سپار هر که در این چه فتاد داد رسن واجبست عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست حفظ چنین شهر را برج و بدن واجبست غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست روشنی دیده را خوب ختن واجبست عاشق عیسی نه ای بی خور و خر کی زیی کالبد مرده را گور و کفن واجبست مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض منقطع درد را نزل وطن واجبست نزل دل بارکش هست ملاقات خوش ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند اشتر سرمست را بند دهن واجبست 472 کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست آنک به رقص آورد کاهل ما را کجاست آنک به رقص آورد پرده دل بردرد این همه بویش کند دیدن او خود جداست جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل رقص هوا از فلک رقص درخت از هواست دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست
علی...
ما را در سایت علی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : toran aydin13372 بازدید : 428 تاريخ : شنبه 4 خرداد 1392 ساعت: 20:06